یکی بود یکی نبود قصه من !!!
یکی بود یکی نبود ! عاشقش بودم عاشقم نبود . . .
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن ؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده ، یکی بود یکی نبود . . .
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟
و برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود که یکی بود ، دیگری هم بود . . . همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی ، از آبرو ، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر "بودن یکی و نبودن دیگری"
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
دل نوشته،
داستان کوتاه،
،