ايمان واقعي
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب
او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت
هنگفتي به او وارد امده است .
فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت :
"خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق
خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
داستان کوتاه،
،