داستان عاشقانه هیچ کس


آرشيو مطالب

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

موضوعات

اینارو داریم

دل نوشته

شعر

عکس

فناوری جدید

اس ام اس

طنز

جملات زیبا

داستان کوتاه

تست

بیشتر بدانید...

آیا می دانید

جملات بزرگان

مطالب جالب و خواندنی

فال

دانلود

کتاب مهتاب

کتاب تخصصی

هفته نامه عشق خدا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

سایت مهندسی معدن

اس ام اس کده دوستان

فقط خنده

دانلود جدیدترین آهنگها

تصاویر عاشقانه

دنیای عکس و آهنگ جدید برنطین

خاکم سوادکوه

جملات ناب

نقره داغ

کلبه مخفی

داستان هاي كوتاه و آموزنده

دل نوشته مریم

انجمن علمی دانشکده شهید دادبین کرمان

مهندسی معدن

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا


نويسندگان
علیرضا رستگار


درباره وبلاگ



در خیال من بمان ،اما خودت برو،آنکه در رویای من است مرا دوست دارد، نه تو! *به این جمع با صفا خوش آمدید!عشق یعنی زندگی....
welove2@yahoo.com

پیوند های روزانه

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

قیمت پرده اسکرین

تشک طبی فنری

کاشی سازی

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

روانشناسی رنگ ها

به یاد داشته باش:

اگر دروغ رنگ داشت...

خدایا کفر نمی‌گویم

گاه می رویم تا برسیم.

اصل ۹۰/۱۰

طب سنتی(میوه درمانی،گیاه درمانی)

پدر عاشقی بسوزه!!؟

باز باران٬ با ترانه

عاشقت خواهم ماند

دوست دارم عاشقانه

می گذرد

نشکن

نشکن

دیوانه ام

کسی باشه

دور میمانم

صدایم کن

مردن

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin



 

استخاره آنلاین با قرآن کریم



داستان عاشقانه هیچ کس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .

صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .

هيچ کس اونو نمی ديد .

 

 

همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن

همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .

از سکوت خوششون نميومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

 

 

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .

بدون انتها , وسيع و آروم .

يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .

يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .

 

 

تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .

چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .

احساس کرد همه چيش به هم ريخته .

دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

 

 

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .

 

 

دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .

و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .

يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

 

 

نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه ....

شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .

 

 

با همون مانتوی سفيد

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .

و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

 

 

اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .

ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .

شب های متوالی همين طور گذشت .

هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .

 

 

ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی اين براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .

و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .

سه شب بود که اون نيومده بود .

 

 

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .

اونشب دختر غمگين بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .

 

 

سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گريه دختر رو ببينه .

چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو

به خاطر اشک های دختر نواخت ....

 

 

همه چيشو از دست داده بود .

زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

يه جور بغض بسته سخت

يه نوع احساسی که نمی شناخت

يه حس زير پوستی داغ

تنشو می سوزوند .

 

 

قرار نبود که عاشق بشه ...

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود ... بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد ....

 

 

يک ماه ازش بی خبر بود .

يک ماه که براش يک سال گذشت .

هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...

 

 

آرزوش فقط يه بار ديگه

ديدن اون دختر بود .

يه بار نه ... برای هميشه .

اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

 

 

بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .

و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

 

 

نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .

يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

 

 

- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و دیوید .... امکان داره ؟

صداش در نمي اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

مثل هميشه

 

 

فقط برای اون زد

اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه

پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره

 

 

دختر می خنديد

پسر می خنديد

و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسيقی

بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390





Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by welove2 This Template By Theme-Designer.Com