داستان کوتاه دعا
عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت
یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.
هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: «تروى! این كامل نیست.»
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم،...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
داستان کوتاه،
،