عشقی که خودی در آن باقی است ، عشق نیست.
" ناسازگاری در طبع او بود ٬ و همین طبع ناسازگار بود که او را از تعلق به مالوفات و عادات دور نگه داشته بود. در عین حال تضادی را در احوال وی به وجود آورده بود که شناخت او را برای آشنایان دشوار می کرد. در نزد آشنایان اعجوبه ای غیرعادی بود که هوس داشت مثل اشخاص عادی و هم در میان آنها به سر برد. عیاری بی پروا بود که دوست داشت خود را همچون زاهد ترک دنیا کرده ای جلوه دهد. ملحد زیرکساری بود که می خواست در آنچه به ماورای عالم حس مربوط می شود خود را به تمام آنچه عقل عادی از قبولش ابا دارد قانع و تسلیم کند. اما او در واقع هیچیک از اینها نبود. سالک متوحدی بود که در جستجوی خدا ٬ راه خود را از آنچه نزد سایر رهروان رسم بود جدا کرده بود. "
" با این حال ماجرای کیمیا به او سر عشق راستین را آموخته بود. به او آموخته بود که عشق وقتی همه چیز انسان نیست هیچ چیزش نیست. به او آموخته بود که انسان اگر در عشقی که همه چیز اوست فانی نشود هنوز " خودی " در وجود او باقی است . به او آموخته بود عشقی که خودی در آن باقی است عشق نیست٬ هوس شیطانی است که انسان را از کمال دور می دارد و او ٬ شمس پرنده ... از جاده های ناشناس عبور می کرد و از اینکه رد پای او را هیچ جا باز نخواهند یافت خرسند بود. "
اینها قسمتی از حال و احوالات شمس تبریز بود از زبان دکتر عبدالحسین زرین کوب. پله پله تا ملاقات خدا ٬ صفحات ۱۴۲ و ۱۴۴.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
داستان کوتاه،
،