روزی میکل آنژ مجسمه ساز معروف با کمک عده ای سنگ سیاه نسبتا بزرگی را به زحمت بر روی زمین می غلطاند تا به طرف كارگاه مجسمه سازي خود ببرد. یکی از دوستان میکل آنژ نزدیک آمد و از او پرسید:« با این سنگ سیاه چه می کنی؟» میکل آنژ گفت:« فرشته ای درون او اسیر است که می خواهم او را نجات دهم.»
دوست میکل آنژ با تمسخر و ناباوری از او خداحافظی کرد و رفت. چند ماه بعد، دوست میکل آنژ به مهمانی او آمد و مجسمه ی سنگی فرشته بسیار زیبایی را در اتاق او دید. با حیرت و تحسین از میکل آنژ پرسید:« این مجسمه چقدر زیباست از کجا آورده ای؟؟؟»
میکل آنژ گفت: « از درون همان سنگ سیاه در آوردم!»
درون تو مخلوق زيباي خدا هم اون سنگ زيبا وجود داره.به شرطي كه موانع رو كنار بزني و بجاي باورهاي غلط باورهاي درست رو جايگزين كني.چون باورها اكتسابي هستند و انسان قابل تغييره.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
داستان کوتاه،
،