آرشيو مطالب

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

موضوعات

اینارو داریم

دل نوشته

شعر

عکس

فناوری جدید

اس ام اس

طنز

جملات زیبا

داستان کوتاه

تست

بیشتر بدانید...

آیا می دانید

جملات بزرگان

مطالب جالب و خواندنی

فال

دانلود

کتاب مهتاب

کتاب تخصصی

هفته نامه عشق خدا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

سایت مهندسی معدن

اس ام اس کده دوستان

فقط خنده

دانلود جدیدترین آهنگها

تصاویر عاشقانه

دنیای عکس و آهنگ جدید برنطین

خاکم سوادکوه

جملات ناب

نقره داغ

کلبه مخفی

داستان هاي كوتاه و آموزنده

دل نوشته مریم

انجمن علمی دانشکده شهید دادبین کرمان

مهندسی معدن

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا


نويسندگان
علیرضا رستگار


درباره وبلاگ



در خیال من بمان ،اما خودت برو،آنکه در رویای من است مرا دوست دارد، نه تو! *به این جمع با صفا خوش آمدید!عشق یعنی زندگی....
welove2@yahoo.com

پیوند های روزانه

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

روانشناسی رنگ ها

به یاد داشته باش:

اگر دروغ رنگ داشت...

خدایا کفر نمی‌گویم

گاه می رویم تا برسیم.

اصل ۹۰/۱۰

طب سنتی(میوه درمانی،گیاه درمانی)

پدر عاشقی بسوزه!!؟

باز باران٬ با ترانه

عاشقت خواهم ماند

دوست دارم عاشقانه

می گذرد

نشکن

نشکن

دیوانه ام

کسی باشه

دور میمانم

صدایم کن

مردن

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin



 

استخاره آنلاین با قرآن کریم



داستان کوتاه مرد تنها

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،  کفش هایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ، خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت ، مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ، مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود ، آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار......



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 5 آبان 1390




داستان کوتاه ابراز عشق....

ابراز عشق....

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند  با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم  بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهردوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 5 آبان 1390




داستان بازی دانشمندان

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
همه پنهان شدند الا نیوتون
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.
انیشتین شمرد 97, 98, 99..100

او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون سک سک
نیوتون بیرون سک سک
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم
تمام دانشمندان از مخفی‌گاه‌شون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ،که من رو،نیوتون بر متر مربع میکنه
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد
بنابراین من "پاسکالم" پس پاسکال باید بیرون بره پاسکال سک سک



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در شنبه 16 مهر 1390




داستان عشق

دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: ....

راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در شنبه 16 مهر 1390




داستان زیبای زنجیر عشق

http://www.samenblog.com/uploads/c/chatbaz/11401.jpg

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده

و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

 اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم؟زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند

ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: ” شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،

درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود:” شما هیچ بدهی به من ندارید.

 

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش

 گفت :”دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در شنبه 9 مهر 1390




داستان حضرت آدم و هوا

داستان حضرت آدم و هوا

 

حضرت حافظ میگه:

 ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم اورود به این دیر خراب آبادم

 

روزی بود و روزگاری

خدایی بود و تنهایی اش

خدا عاشق بود



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




طنز داستان ادم و حوا ومیوه ممنوعه

داستان ادم و حوا ومیوه ممنوعه به روایت طنز:

 

- آدم هرچی به جون حوا قسم خورد که عکس خوردن سیبش کار فتوشاپه، خدا قبول نکرد و از بهشت بیرونشون کرد. شیطون داشت سی دیه سیب خوردن حوا رو می فروخت

- آدم جرات که کرد به درخت سیب نزدیک بشه، فهمید همه سیبها پلاستیکین، خدا هم از بهشت بیرونش کرد

- خدا به آدم دستور داد تا حوا رو قربونی کنه. آدم تا چاقو رو گذاشت رو گردن حوا، شیطون دوتا سیب به آدم داد و گفت : خدا از قربونی کردن حوا گذشت، عوضش این دوتا سیب رو بخورین. آدم و حوا که سیبها رو خوردن، خدا از بهشت بیرونشون کرد

- دربونای بهشت لج کردن و تو ساک آدم و حوا که داشتن می رفتن مسافرت، یه سیب انداختن. بعدهم دوتاشون رو گرفتن و به جرم قاچاق سیب از بهشت بیرون کردن . خدا فکر می کرد همه جا امن و امانه



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، طنز، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




تقديم به عاشقان عشق

تقديم به عاشقان عشق

 

اي کاش دوست داشتن را تجربه نمي کردم، تجربه ي تلخي بود... ديگر هيچ وقت نمي خواهم حضوري گرم، سرماي وجودم را محو کند ديگر هيچ گاه به نگاه عاشقي دل نمي بندم و هيچ گاه به سلام مهرباني پاسخ نخواهم داد

پرسيدم : عشق چيست ؟ گفت : آتشي است . گفتم : مگر آن را ديده اي ؟ گفت : نه در آن سوخته ام

ميگفت: انقدر دوستت دارم که اگر بگويي بميرميميرم... باورم نمي شد... فقط يک امتحان ساده به او گفتم بمير...! سالهاست در تنهايي پژمرده ام... - کاش امتحانش نمي کردم

افسوس.... آن زمان که بايد دوست بداريم کوتاهي ميکنيم... آن زمان که دوستمان دارند لجبازي ميکنيم... و بعد... براي آنچه از دست رفته آه ميکشيم

تو كتاب خوندم سيگار بده ديگه نكشيدم، تو كتاب خوندم مشروب بده ديگه نخوردم، تو كتاب خوندم دروغ بده ديگه نگفتم، تو كتاب خوندم عشق بده، ديگه كتاب نخوندم

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ستايش خدايي

ستايش خدايي

 

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

 

لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباس

 

هايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، شعر، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




رنگ عشق

رنگ عشق

 

دختري بود نابينا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنيا تنفر داشت

و فقط يکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنين گفته بود

« اگر روزي قادر به ديدن باشم

حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، شعر، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ايمان واقعي

ايمان واقعي

 

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب

او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت

هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت :

"خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق

خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ كنيد!

عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ كنيد!

 

خانمي‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوي‌ در حياط با سه‌ پيرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمي‌شناسم‌ ولي‌ بايد گرسنه‌ باشيد لطفا به‌ داخل‌ بياييد و چيزي‌ بخوريد. پيرمردان‌ پرسيدند: آيا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خير، سركار است‌. آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌ داخل‌ شويم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برايش‌ تعريف‌ كرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمايي‌ كرد ولي‌ آنها گفتند: ما



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ملاقات ما انسان ها با خدا

ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه

اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و

آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي

داخل آن را خواند:



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




دو‌ دوست ‌صميمي

دو‌ دوست ‌صميمي

 

دو‌ دوست ‌صميمي :احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور

 از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان

 به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم

 ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي

ده را محكم و قشنگ بسازد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




تكرار زمانه

تكرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته

بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا

من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار

پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه

کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و

به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر

کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره

نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ

است.هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه

عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، طنز، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




داستان امشب لحظه آخر

داستان امشب | لحظه آخر

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ایرانی باهوش آمریکایی ها را غافلگیر کرد

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




رد پای خدا...

http://s2.picofile.com/file/7126699137/264552_157409937662479_100828189987321_330921_5766003_n.jpghttp://bahar-20.com/nsb/albums/userpics/10001/normal_!!____A_@L____!!%2520(293)%5B1%5D.jpg

تصویری داشتم،خیال کردم در ساحل دریا با خدا قدم می زنم،

در آسمان تصویری از زندگی خودم دیدم،همه جا دو ردّ پا دیدم

یکی از آن من و دیگری جای پای خدا بود.

وقتی در آخرین تصویر زندگی ام به روی شنها نگاه کردم دیدم که گاهی

فقط یک رد پا می بینیم

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




داستان دیگه خیلی دیره!

دیگه خیلی دیره!

مرد جوانی در سالن فرودگاه  منتظر بونت پروازش بود.

از آن جایی  که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند،کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود.

او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند

در کنار او بسته ای کلوچه بود،مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد.

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت.

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




افسانه عشق و جنون

taknaz.ir at site

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در یک شنبه 20 شهريور 1390




داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

 

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد

به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در یک شنبه 20 شهريور 1390




داستان زیبای آبدارچی مایکروسافت

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در شنبه 19 شهريور 1390




داستان سرگذشت عشق

سرگذشت عشق (داستان)

سرگذشت عشق (داستان)

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

 این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستانی پند آموز (حتما بخوانید)

داستانی پند آموز (حتما بخوانید)




روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی





:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان پارسی مرغابی بچگان

داستان پارسی مرغابی بچگان

 

مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.


 

به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

 

آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.

گر تو را مادر بترساند ز آب           تو مترس  و سوی دریا ران شتاب
تو به تن حیوان، به جانی
  از مَلَک    
تا رَوی هم بر زمین هم بر فلک
ما همه
  مُرغابیانیم ای غلام         
بحر می داند زبان ِما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
       در سلیمان تا ابد داریم سیر



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان درخت جاودانگی

درخت جاودانگی

وقتی، دانایی به طریق داستان گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخورد عمر جاودان می یابد. پادشاهی این سخن شنید، او از فرط راستی (سادگی - شاید هم طمع به عمر زیاد) کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان خبر دست اول

خبر دست اول

باز آن شب، مثل هرشب، خوابم نبرد. در آن شهر دور.
خودم را به کنار پنجره کشیدم.
بیرون تاریک بود. نه درختی پیدا بود و نه دیواری و نه هم کوهی.
احساسی غریب دستم داد. حالا که هیچ چیز سر راهم را نگرفته است، نگاهم را بفرستم به اعماق. تا دورترین اعماق. تا برسم به حقیقت خودم.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

داستان چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

 

چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان  یک درهم  پول داد که غریب بودند.

 

فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»


 

ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»

 

ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.

 

مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان         نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ِما
    
کو دهد صلح و نماند جور ِما
مرغ جانها را چنان یکدل کند
    
 کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند




:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




مردی که از رفتن به سرکار خسته شده بود

آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود .... او می خواست

زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من

هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند

برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، مطالب جالب و خواندنی، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




ღღ I LOVE YOU ღღ

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1398




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by welove2 This Template By Theme-Designer.Com