آرشيو مطالب

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

موضوعات

اینارو داریم

دل نوشته

شعر

عکس

فناوری جدید

اس ام اس

طنز

جملات زیبا

داستان کوتاه

تست

بیشتر بدانید...

آیا می دانید

جملات بزرگان

مطالب جالب و خواندنی

فال

دانلود

کتاب مهتاب

کتاب تخصصی

هفته نامه عشق خدا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

سایت مهندسی معدن

اس ام اس کده دوستان

فقط خنده

دانلود جدیدترین آهنگها

تصاویر عاشقانه

دنیای عکس و آهنگ جدید برنطین

خاکم سوادکوه

جملات ناب

نقره داغ

کلبه مخفی

داستان هاي كوتاه و آموزنده

دل نوشته مریم

انجمن علمی دانشکده شهید دادبین کرمان

مهندسی معدن

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا


نويسندگان
علیرضا رستگار


درباره وبلاگ



در خیال من بمان ،اما خودت برو،آنکه در رویای من است مرا دوست دارد، نه تو! *به این جمع با صفا خوش آمدید!عشق یعنی زندگی....
welove2@yahoo.com

پیوند های روزانه

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

روانشناسی رنگ ها

به یاد داشته باش:

اگر دروغ رنگ داشت...

خدایا کفر نمی‌گویم

گاه می رویم تا برسیم.

اصل ۹۰/۱۰

طب سنتی(میوه درمانی،گیاه درمانی)

پدر عاشقی بسوزه!!؟

باز باران٬ با ترانه

عاشقت خواهم ماند

دوست دارم عاشقانه

می گذرد

نشکن

نشکن

دیوانه ام

کسی باشه

دور میمانم

صدایم کن

مردن

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin



 

استخاره آنلاین با قرآن کریم



ايمان واقعي

ايمان واقعي

 

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب

او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت

هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت :

"خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق

خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ كنيد!

عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ كنيد!

 

خانمي‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوي‌ در حياط با سه‌ پيرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمي‌شناسم‌ ولي‌ بايد گرسنه‌ باشيد لطفا به‌ داخل‌ بياييد و چيزي‌ بخوريد. پيرمردان‌ پرسيدند: آيا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خير، سركار است‌. آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌ داخل‌ شويم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برايش‌ تعريف‌ كرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمايي‌ كرد ولي‌ آنها گفتند: ما



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ملاقات ما انسان ها با خدا

ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه

اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و

آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي

داخل آن را خواند:



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




دو‌ دوست ‌صميمي

دو‌ دوست ‌صميمي

 

دو‌ دوست ‌صميمي :احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور

 از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان

 به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم

 ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي

ده را محكم و قشنگ بسازد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




تكرار زمانه

تكرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته

بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا

من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار

پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه

کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و

به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر

کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره

نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ

است.هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه

عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، طنز، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




داستان امشب لحظه آخر

داستان امشب | لحظه آخر

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 23 شهريور 1390




ایرانی باهوش آمریکایی ها را غافلگیر کرد

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




رد پای خدا...

http://s2.picofile.com/file/7126699137/264552_157409937662479_100828189987321_330921_5766003_n.jpghttp://bahar-20.com/nsb/albums/userpics/10001/normal_!!____A_@L____!!%2520(293)%5B1%5D.jpg

تصویری داشتم،خیال کردم در ساحل دریا با خدا قدم می زنم،

در آسمان تصویری از زندگی خودم دیدم،همه جا دو ردّ پا دیدم

یکی از آن من و دیگری جای پای خدا بود.

وقتی در آخرین تصویر زندگی ام به روی شنها نگاه کردم دیدم که گاهی

فقط یک رد پا می بینیم

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




داستان دیگه خیلی دیره!

دیگه خیلی دیره!

مرد جوانی در سالن فرودگاه  منتظر بونت پروازش بود.

از آن جایی  که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند،کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود.

او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند

در کنار او بسته ای کلوچه بود،مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد.

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت.

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390




افسانه عشق و جنون

taknaz.ir at site

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در یک شنبه 20 شهريور 1390




داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

 

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد

به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در یک شنبه 20 شهريور 1390




داستان زیبای آبدارچی مایکروسافت

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در شنبه 19 شهريور 1390




داستان سرگذشت عشق

سرگذشت عشق (داستان)

سرگذشت عشق (داستان)

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

 این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستانی پند آموز (حتما بخوانید)

داستانی پند آموز (حتما بخوانید)




روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی





:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان پارسی مرغابی بچگان

داستان پارسی مرغابی بچگان

 

مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.


 

به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

 

آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.

گر تو را مادر بترساند ز آب           تو مترس  و سوی دریا ران شتاب
تو به تن حیوان، به جانی
  از مَلَک    
تا رَوی هم بر زمین هم بر فلک
ما همه
  مُرغابیانیم ای غلام         
بحر می داند زبان ِما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
       در سلیمان تا ابد داریم سیر



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان درخت جاودانگی

درخت جاودانگی

وقتی، دانایی به طریق داستان گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخورد عمر جاودان می یابد. پادشاهی این سخن شنید، او از فرط راستی (سادگی - شاید هم طمع به عمر زیاد) کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان خبر دست اول

خبر دست اول

باز آن شب، مثل هرشب، خوابم نبرد. در آن شهر دور.
خودم را به کنار پنجره کشیدم.
بیرون تاریک بود. نه درختی پیدا بود و نه دیواری و نه هم کوهی.
احساسی غریب دستم داد. حالا که هیچ چیز سر راهم را نگرفته است، نگاهم را بفرستم به اعماق. تا دورترین اعماق. تا برسم به حقیقت خودم.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




داستان چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

داستان چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

 

چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان  یک درهم  پول داد که غریب بودند.

 

فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»


 

ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»

 

ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.

 

مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان         نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ِما
    
کو دهد صلح و نماند جور ِما
مرغ جانها را چنان یکدل کند
    
 کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند




:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




مردی که از رفتن به سرکار خسته شده بود

آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود .... او می خواست

زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من

هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند

برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، مطالب جالب و خواندنی، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1390




ღღ I LOVE YOU ღღ

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در جمعه 18 شهريور 1398




راهی برای ابراز عشق

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

روزی آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان

عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و

هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل

رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

 

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی

تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

 

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه

نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

 

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان

حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به

سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

 

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

 

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

 

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

 

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت

كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

 

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر

فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك

،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان

عشق خود به مادرم و من بود.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، مطالب جالب و خواندنی، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان بسیار زیبا آرزوی گفتن دوستت دارم ............

دوستان خوب حسرت گفتن دوست دارم ممکنه برای بعضی ها تا آخر عمر باقی بمونه

داستان خیلی زیبایی هست پیشنهاد میدم بخونیدش و ممکن هست اشکتون سرازیر بشه این داستان رو از نظرات پر مهرتون قافل نکنید

------------------

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان زيبای شاخه گل خشکيده

http://media.somewhereinblog.net/images/sondohin_1276677277_1-blood_flower_by_milkmaiden.jpg

داستان زيبای شاخه گل خشکيده

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه می باشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد می شود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند

داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان جدید سیندرلا

سیندرلا اکنون حدودا ۷۰ ساله است . بعد از سپری کردن یک زندگی با شاهزاده ای که اکنون مرده است ، او با شادمانی بروی صندلی راحتی اش نشسته و به تماشای جهانی که از جلوی ایوانش میگذرد میپردازد . برای همصحبتی او گربه ای دارد که گیزمو نامیده میشود .

در یک بعد از ظهر آفتابی ،ناگهان جادوگری اشکار شد .سیندرلا به او گفت :جادوگر بعد از این همه سال که گذشته اینجا چه کار میکنی . جادوگر پاسخ داد خب سیندرلا من تصمیم داشته ام سه ارزویت را براورده کنم از زمانی که شما این زندگی خوب را داشته ای تا این زمان که اخرین ملاقاتمان است . ایا چیزی وجود دارد که هنوزم دلت آن را ارزو کند .

 


سیندرلا خیلی شادمان شده بود بعد از تفکری متمرکزانه زیر لب با خودش اولین ارزویش را زمزمه کرد . من ارزو میکنم انقدر ثروتمند باشم که ورای ادراک باشد. بلافاصله صندلی راحتی اش تبدیل به قطعه ای از طلا شد .سیندرلا گیج شد و گفت : آه، متشکرم جادوگر. جادوگر گفت : این کمترین کاریست که میتوانم انجام دهم .

دومیت ارزویت چیست ؟ سیندرلا نگاهی به بدن نحیفش کرد و گفت : ارزو میکنم که جوان شوم و زیبایی جوانی ام دوباره برگردد.

بلافاصله رویای او به واقعیت پیوست و رخسار زیبای جوانی اش بازگردانده شد.سیندرلا احساس هیجانی در درون خودش کرد به خاطر این که سالها خواب بوده و جوانی و نیروی فراموش شده اش تبدیل به انچه که او به دنبال ان است .سپس جادوگر گفت شما یک ارزوی دیگر بیشتر ندارید چه خواهی خواست ؟

سیندرلا نگاهی به طرف گیزمو کردکه اکنون در گوشه ای از ترس میلرزید . من ارزو میکنم که گربه ی سالخورده ام به یک جوانی بسیار زیبا و خوش چهره تبدیل کنی . به طور سحر امیزی ناگهان گیزمو یک تغییرات کلی بیولوزیکی را متحمل شد او یک پسر شد انقدر زیبا که شبه او را در دنیا ندیده بود انقدر منصف و زیبا که پریانی از اسمان به پایش افتادند. جادوگر گفت : تبریک میگوییم سیندرلا . از زندگی جدیدت لذت ببر . برای یک لحظه کوتاه گیزمو و سیندرلا به چشمان یکدیگر نگاه کردند .

سیندرلا نشست و نفسش را در سینه حبس کرد و خیره شده بود به پسر کامل و اعجاب انگیزی که او تا کنون ندیده بود..



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، طنز، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان زود قضاوت نکنیم...

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش

را از پنجره بیرون برد ودر حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر

نگاه کن درختها حرکت می کنند”  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان،

زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک

بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.

” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد

چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره

 فریاد زد:

” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.”

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک

مراجعه نمی کنید؟!”

مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی

می تواند ببیند!”

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان راه بهشت

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود

آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش

رفت.

گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه

بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام

مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب

زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که

اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

 

 

به ادامه مطلب بروید..

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




راز زندگی

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از

آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙

يکي از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙

فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده∙

و سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده∙

ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند

بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙

در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجاهي خداي مهربان راز

زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که براي پيدا کردن آن بايد به

قلب و درون خودش نگاه کند∙ و خداوند اين فکر را پسندید



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت:

چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کورش گفت:

اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت:

برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای

کورش فرستادند.وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت

بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت:

ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که

ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی

آن را ببرد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




پند به نادان

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود

گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای.از خوردن بدن کوچک و ریز من هم

سیر نمی‌شوی.

اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان

تو می‌دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی

که بر درخت بنشینم.مرد قبول کرد. پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.

مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم

هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت:

مگر تو را نصیحت نکردم که برگذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی!

پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست،

چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان دوست دار واقعی

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود

و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟

فرشته جواب داد : می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب ؛ آتش های جهنم را

خاموش کنم . آن وقت ببینم چه کسی واقعا" خدا را دوست دارد



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by welove2 This Template By Theme-Designer.Com