آرشيو مطالب

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

موضوعات

اینارو داریم

دل نوشته

شعر

عکس

فناوری جدید

اس ام اس

طنز

جملات زیبا

داستان کوتاه

تست

بیشتر بدانید...

آیا می دانید

جملات بزرگان

مطالب جالب و خواندنی

فال

دانلود

کتاب مهتاب

کتاب تخصصی

هفته نامه عشق خدا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

سایت مهندسی معدن

اس ام اس کده دوستان

فقط خنده

دانلود جدیدترین آهنگها

تصاویر عاشقانه

دنیای عکس و آهنگ جدید برنطین

خاکم سوادکوه

جملات ناب

نقره داغ

کلبه مخفی

داستان هاي كوتاه و آموزنده

دل نوشته مریم

انجمن علمی دانشکده شهید دادبین کرمان

مهندسی معدن

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا


نويسندگان
علیرضا رستگار


درباره وبلاگ



در خیال من بمان ،اما خودت برو،آنکه در رویای من است مرا دوست دارد، نه تو! *به این جمع با صفا خوش آمدید!عشق یعنی زندگی....
welove2@yahoo.com

پیوند های روزانه

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

روانشناسی رنگ ها

به یاد داشته باش:

اگر دروغ رنگ داشت...

خدایا کفر نمی‌گویم

گاه می رویم تا برسیم.

اصل ۹۰/۱۰

طب سنتی(میوه درمانی،گیاه درمانی)

پدر عاشقی بسوزه!!؟

باز باران٬ با ترانه

عاشقت خواهم ماند

دوست دارم عاشقانه

می گذرد

نشکن

نشکن

دیوانه ام

کسی باشه

دور میمانم

صدایم کن

مردن

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin



 

استخاره آنلاین با قرآن کریم



راهی برای ابراز عشق

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

روزی آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان

عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و

هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل

رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

 

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی

تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

 

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه

نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

 

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان

حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به

سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

 

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

 

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

 

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

 

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت

كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

 

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر

فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك

،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان

عشق خود به مادرم و من بود.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، مطالب جالب و خواندنی، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان بسیار زیبا آرزوی گفتن دوستت دارم ............

دوستان خوب حسرت گفتن دوست دارم ممکنه برای بعضی ها تا آخر عمر باقی بمونه

داستان خیلی زیبایی هست پیشنهاد میدم بخونیدش و ممکن هست اشکتون سرازیر بشه این داستان رو از نظرات پر مهرتون قافل نکنید

------------------

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان زيبای شاخه گل خشکيده

http://media.somewhereinblog.net/images/sondohin_1276677277_1-blood_flower_by_milkmaiden.jpg

داستان زيبای شاخه گل خشکيده

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه می باشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد می شود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند

داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان جدید سیندرلا

سیندرلا اکنون حدودا ۷۰ ساله است . بعد از سپری کردن یک زندگی با شاهزاده ای که اکنون مرده است ، او با شادمانی بروی صندلی راحتی اش نشسته و به تماشای جهانی که از جلوی ایوانش میگذرد میپردازد . برای همصحبتی او گربه ای دارد که گیزمو نامیده میشود .

در یک بعد از ظهر آفتابی ،ناگهان جادوگری اشکار شد .سیندرلا به او گفت :جادوگر بعد از این همه سال که گذشته اینجا چه کار میکنی . جادوگر پاسخ داد خب سیندرلا من تصمیم داشته ام سه ارزویت را براورده کنم از زمانی که شما این زندگی خوب را داشته ای تا این زمان که اخرین ملاقاتمان است . ایا چیزی وجود دارد که هنوزم دلت آن را ارزو کند .

 


سیندرلا خیلی شادمان شده بود بعد از تفکری متمرکزانه زیر لب با خودش اولین ارزویش را زمزمه کرد . من ارزو میکنم انقدر ثروتمند باشم که ورای ادراک باشد. بلافاصله صندلی راحتی اش تبدیل به قطعه ای از طلا شد .سیندرلا گیج شد و گفت : آه، متشکرم جادوگر. جادوگر گفت : این کمترین کاریست که میتوانم انجام دهم .

دومیت ارزویت چیست ؟ سیندرلا نگاهی به بدن نحیفش کرد و گفت : ارزو میکنم که جوان شوم و زیبایی جوانی ام دوباره برگردد.

بلافاصله رویای او به واقعیت پیوست و رخسار زیبای جوانی اش بازگردانده شد.سیندرلا احساس هیجانی در درون خودش کرد به خاطر این که سالها خواب بوده و جوانی و نیروی فراموش شده اش تبدیل به انچه که او به دنبال ان است .سپس جادوگر گفت شما یک ارزوی دیگر بیشتر ندارید چه خواهی خواست ؟

سیندرلا نگاهی به طرف گیزمو کردکه اکنون در گوشه ای از ترس میلرزید . من ارزو میکنم که گربه ی سالخورده ام به یک جوانی بسیار زیبا و خوش چهره تبدیل کنی . به طور سحر امیزی ناگهان گیزمو یک تغییرات کلی بیولوزیکی را متحمل شد او یک پسر شد انقدر زیبا که شبه او را در دنیا ندیده بود انقدر منصف و زیبا که پریانی از اسمان به پایش افتادند. جادوگر گفت : تبریک میگوییم سیندرلا . از زندگی جدیدت لذت ببر . برای یک لحظه کوتاه گیزمو و سیندرلا به چشمان یکدیگر نگاه کردند .

سیندرلا نشست و نفسش را در سینه حبس کرد و خیره شده بود به پسر کامل و اعجاب انگیزی که او تا کنون ندیده بود..



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، طنز، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان زود قضاوت نکنیم...

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش

را از پنجره بیرون برد ودر حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر

نگاه کن درختها حرکت می کنند”  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان،

زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک

بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.

” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد

چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره

 فریاد زد:

” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.”

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک

مراجعه نمی کنید؟!”

مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی

می تواند ببیند!”

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان راه بهشت

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود

آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش

رفت.

گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه

بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام

مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب

زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که

اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

 

 

به ادامه مطلب بروید..

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




راز زندگی

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از

آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙

يکي از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙

فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده∙

و سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده∙

ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند

بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙

در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجاهي خداي مهربان راز

زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که براي پيدا کردن آن بايد به

قلب و درون خودش نگاه کند∙ و خداوند اين فکر را پسندید



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت:

چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کورش گفت:

اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت:

برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای

کورش فرستادند.وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت

بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت:

ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که

ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی

آن را ببرد.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




پند به نادان

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود

گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای.از خوردن بدن کوچک و ریز من هم

سیر نمی‌شوی.

اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان

تو می‌دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی

که بر درخت بنشینم.مرد قبول کرد. پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.

مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم

هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت:

مگر تو را نصیحت نکردم که برگذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی!

پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست،

چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان دوست دار واقعی

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود

و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟

فرشته جواب داد : می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب ؛ آتش های جهنم را

خاموش کنم . آن وقت ببینم چه کسی واقعا" خدا را دوست دارد



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان درس بیاد ماندنی.....

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

در دوران تحصیل با یکی از همکلاسی هایم سر موضوعی بحث شدیدی داشتیم! و هر یک از ما بر

این باور بودیم که درست می گوید و دیگری در اشتباه است.

آموزگار ما تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما بدهد. او ما را در دو طرف میز نشاند

و یک لیوان بزرگ سفالی را وسط میز گذاشت.

لیوان به رنگ مشکی بود. بعد از من پرسید:

- لیوان چه رنگی است؟

گفتم :

- مشکی

سپس از دوستم پرسید  و او جواب داد:

- سفید!!

هر دو با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم . معلم از ما خواست جایمان را با یکدیگر عوض کنیم .

هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجب دیدم که لیوان سفید است! و دوستم هم گفت که لیوان سیاه

است! در واقع دو نیمه لیوان رنگهای متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از

لیوان را می دیدیم و تصور می کردیم که همه لیوان همین رنگ است.

معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کس باید بتوانیم خودمان را در جایگاه

او قرار دهیم و از منظراو به موقعیت نگاه کنیم . آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان شیطان جنس کهنه می فروشد

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار

مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش

پذیرفت. حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که  آدم را مهم جلوه می‌داد،

عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب

می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط

صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد. شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: نگران

قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید. یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء

بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل

آن اختلاف فاحش را بفهمد. شیطان خندید و پاسخ داد:

فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند،

مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی

شان  شک است و آن یکی عقدة حقارت. تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرفمی‌زنند، این دو وسوسه عمل

می کنند.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان نرم کردن فولاد

http://www.pic.iran-forum.ir/images/dn1yksq8bimejnr75b.jpg

لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش

را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، درزندگی‌اش

چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: واقعاً عجیب

است.

درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده. نمی‌خواهم ایمانت را

ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده.

آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی‌‌اش آمده

است.اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که

می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:

 

به ادامه مطلب بروید...

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان زنجير عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که

ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم

کمکتون کنم

. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او

لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید

بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما

کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار

زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایلجلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو ت ا چیزی بخوره و

بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت

ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا

هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته

بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود:

"شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک

کرد، همونطور که من به شما کمک کردم

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. همان شب وقتی زن

پیشخدمت از سرکار به خونه رفت

در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسميت همه چیز

داره درست میشه..."

به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير

عشق به ما ختم بشه



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان جایزه

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

 

 

به ادامه مطلب بروید...

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم.

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس

می کردیم.

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش

نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم

 چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

 

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه

چی خط سیاه بکشم.

 

 

 

به ادامه مطلب بروید...

:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




داستان آزادی خروس!

بخیلی خروسی کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده پختن این خروس خوب برآیی تو را آزاد

می کنم. غلام هرچه توانست

جدیت کرد تا شاید از بندگی آزاد شود. وقتی غذا حاضر شد بخیل آب خروس

را خورد و خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشی با همین خروس درست کنی آزادت می کنم. غلام

شور بای خوبی تهیه کرد،

باز بخیل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، برای بار سوم

دستور داد با پیکر خروس حلیمی تهیه کند و پیوسته غذاهای رنگارنگ با این خروس دستور می داد و

غذا را می خورد و خروس را نگه می داشت

. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقای من! دیگر مرا میلی به

آزاد شدن نیست، شما را به خدا این خروس را آزاد کنید و بخورید تا از دست شما راحت شود.

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در پنج شنبه 17 شهريور 1390




عشق قشنگ و بی کلک (داستان عشق مارمولک)

عشق قشنگ و بی کلک

http://www.iro.umontreal.ca/~boyerf/temp/notepad++iconconcept.png

خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.

در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید. میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.



مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کردحیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما... در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟

چنین چیری امکان ندارد و غیر قابل تصور است!
شهروند ژاپنی متحیر این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود



















مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت :10 سال مراقبت بی منت

چه عشق قشنگ و بی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم گریزانیم؟

http://www.nikkiartwork.com/wp-content/uploads/2008/01/lizard_love.jpg



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




داستان پند آموز از حقیقت زندگی به نقل از زندگی روزمره در ایران

http://tehrankids.com/uploads/posts/2010-01/1264870027_shekaste-eshghi-va-talkhie-ba-ham-zadan.jpg

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

تا..



اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

 

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

 

می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

 

از خونه بیرون می رفت...

 

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

 

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

 

از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

 

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

 

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

 

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

 

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

 

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

 

اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

 

یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

 

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

 

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

 

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

 

من نمی خوام جلب توجه کنم

 

بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و

 

با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

 

یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

 

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

 

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

 

رضا و این همه خلاف ........... نه

 

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

 

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

 

رها نکنه  سریعا بچه دار شد.

 

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

 

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

 

تا تونستم خودم راحت کنم

 

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

 

می گفت بهم علاقه داره و......

 

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

 

از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

 

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و


رضا صاحب 2 فرزند شده.

 

و من هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

 

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




داستان قهوه شور (داستان عاشقانه زیبا)

سلام به همگی دوستان
د
با آرزوی عشق ابدی برای شما


http://up.iranblog.com/images/vnq4cfz8lxwzwzarxs6.jpg
 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




کوچه پس کوچه های دلتنگی

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر

- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش

- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...

صدایش می لرزید

- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟


:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




پسرک وگنجشک...

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

 

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

 

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

 

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

 

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

 

زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.

پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد....



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




گل صداقت

شاهزاده با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت

کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق

شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک

بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد

ملکه آینده چین می شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه

گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل

بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار

همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز

نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار

همسری امپراتور می کند :

 

  گل صداقت

 

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




داستان عاشقانه هیچ کس

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .

صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .

هيچ کس اونو نمی ديد .

 




:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

 

سکوتی گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق

واقعی . عاشق تو ...

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم  .

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم .

عاشق بارانم . . .



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، دل نوشته، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




داستان محاکمه عشق

جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....

به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او

مخالف بودند

قلب شروع كرد به طرفداری از عشق

آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟

ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟

وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،

تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:

ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او

حمايت ميكنی !؟

قلب ناليد و گفت:

من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و

فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم.



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




داستان جالب و خواندنی مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :

- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب....



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در چهار شنبه 16 شهريور 1390




Shookolat

 ………Ba ye shookolat shooro shood

man ye shookolat gozashtam too dastesh, oonam ye shookolat gozasht too daste man, man bache bodam oonam bache bood, saramo bala kardam ,saresho bala kard,did ke mano mishnase, khandido gooft ; dostim ; gooftam; dooste doost, gooft ta koja , gooftam ;doosti ke ta nadare,gooft ta marg khandidamo gooftam man ke goftam ta nadare , gooft ;bashe , ta pas az marg gooftam naa…naa…na… ta nadare, goft; ghabol , ta onjaye ke hame dobare zende mishan yani zendegie pas az marg bazam ba ham doostim, ta behesht ta jahanam, ta harkoja ke bashe ,ba ham doostim  khandidamo gooftam too ta harja ke delet mikhad ye ta bezar, aslan ye ta bekesh az sare in donya ta on donya ama man aslan barash ta namizaram, negam kard negash kardam, bavar namikard , midonestam on mikhast hatman dostie ma ta dashte bashe, dostie bedone ta ro namifahmid gooft bia baraye doostimon ye neshone bezarim, goftam bashe, to bezar, got shokolat…, goft har vaght hamdige ro mibinim ye shookolat male to yeki male man ,goftam bashe ,ye shookolat gozashtam to dastesh onam  ye shokolat gozasht toye daste man ,baz ham hamdige ro negah mikardim yani ke dostim, doste dost.

 tondi man shokolatamo baz mikardam mizashtam to dahanamo tond, tond mimakidam migoft ; shekamo , too dooste shekamoye many,va shookolatesho mizasht toye ye sandoghcheye kochooloye ghashang  migoftam bokhoresh , migoft tamom mishe mikhaam tamom nashe ,baraye hamishe bemone.

Sandoghchash por az shokolat shode bod, hich kodomesho namikhord , man hamasho khorde bodam gooftam agar ye rooz shookolatat ro morche ha bokhoran ya kerm ha oon vaght chekar mikony? Gooft; movazebeshon haaastam, migoft mikham negarshon daram, ta moghei ke doost hastim .

Manam shookolatamo mizashtam to dahanam va migoftam naa… naa… na…ta nadare , doosti ke ta nadare….

Yee saal ,doo saal , chahar saal , haft saal , dah saal , bist salesh shode , oon bozorg shode manam bozorg shodam  man hamaye  shookolatamo   khordam, oon hamaye shookolatasho negah dashte, on oomade emshab , omade ta khoda hafezi kone, mikhad bere , bere oon door dora mige miram ,  ama ama zood  bar migardam , man ke midonam mireo bar namigarde, yadesh raft shokolat  be man bede, man ke yadam narafte , ye shookolat gozashtam kafe dastesh  gooftam in baraye khordan  ye shookolat ham gozashtam kafe oon dastesh inam aaakharin shokolat baraye sandoghe kochiket, yadesh rafte bod ke sandoghi dare baraye shookolatash, har doota ro khord, khandidam miidonestam doostie  man ta nadare , midonestam dostie on ta  dare , khob shod hamaye shookolatamo khordam, ama oon hich koodomesho nakhorde

Hala ba ye sandoghe poor az shookolataye nakhorde chekar miikone

 



:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در سه شنبه 8 شهريور 1390




صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by welove2 This Template By Theme-Designer.Com